(در فایل دانلودی نام نویسنده موجود است)

تکه هایی از متن پایان نامه به عنوان نمونه :

(ممکن است هنگام انتقال از فایل اصلی به داخل سایت بعضی متون به هم بریزد یا بعضی نمادها و اشکال درج نشود ولی در فایل دانلودی همه چیز مرتب و کامل است)

چكیده
در این رساله، به بررسی اجمالی دو دوره مهم و پرتحول در جهان معاصر اسلام و اروپای غربی مسیحی در قرن شانزدهم پرداخته شده که از قضا، هر یک به مدت یک صد و پنجاه سال طول کشیده، و کوشش شده تا میزان تأثیرگذاری مبانی الهیاتی و کلامی بر نهضتهای یادشده و میزان تأثیر این نهضتها بر فضای فکری و فلسفی و اجتماعی و نیز میزان تأثیرپذیری متقابل آن از جریانهای فکری و فلسفی بررسی شود. به بیان دیگر، مسئله اصلی این بوده است که کدام مبادی فکری، نقطه آغاز تحولات فکری در مغرب زمین بوده و این که تحولات دینی، تحولاتی درون­دینی بوده یا برون­دینی یا فرض سومی در کار بوده که تحولاتی در بیرون، زمینه­ساز تحولاتی در تفکر دینی شد (سخن کارل بارت) که خود این تحول، مقدمه­ای برای تحولات دیگر در حوزه فکر و فلسفه شد. از طرف دیگر در مقام مقایسه، ضمن بررسی شباهتها و مختصات میان نهضتهای اصلاحی دینی در اسلام معاصر، بر این مطلب تأکید شده است که در جهان اسلام، نهضتهای اصلاحی عمدتاً جنبه اجتماعی و سیاسی داشته و کمتر بهره­ای از مبانی نظری به خصوص فلسفی و الهیاتی داشته است. این در حالی است که نهضتهای اصلاحی در اروپا در دوره مذکور، خاستگاهی الهیاتی داشت و در دل جریانهای فکری نیرومندی رشد کرد که هم موجب غنای آن شد و هم با داشتن عناصر اثباتی و سلبی، مددرسان جنبشهای فکری و فلسفی شد. نهضت پروتستانی نه حرکتی ابتدا به ساکن و ابتکاری، بلکه در دنباله حلقاتی فکری رخ داد که جامعه غربی را در حوزه های مختلف فکری و فلسفی متحول کرد و البته این منافاتی نداشته و ندارد که نهضت اصلاحات دینی در قرن شانزدهم بر روند مذکور تأثیرگذار بوده باشد. اما نهضتهای اصلاحی در جهان اسلام با کمبودها و نارساییهای متعددی مواجه است؛ از جمله فقر فکری و فلسفی و از بین رفتن سنتهای پایای علمی و اندیشگی و عدم احساس نیاز به ضرورت آن در محافل فکری دینی. در نتیجه، این تصور نادرست است که تحولات اساسی فکری و فلسفی در اروپا صرفاً خاستگاهی پروتستانی داشته است یا این که پروتستانتیزم اسلامی بدون در نظر گرفتن مقدمات و معدات فکری آن، در جهان اسلام ممکن است؛ گر چه در سودمندی و ضرورتش نباید تردید کرد.

کلمات کلیدی، اصلاحات دینی، جهان اسلام، اروپا، الهیات و کلام اسلامی

 

فهرست

پیشگفتار

مناسبات تاریخی اسلام و غرب…. 1

پرسش اصلی در این رساله.. 8

اصطلاحات…. 11

پیشینه بحث از پروتستانتیزم اسلامی… 15

.. 29

فصل دوم: عصر اصلاحات دینی29

وقوع جنگهای صلیبی… 35

دوره آباء. 45

قرون وسطی… 47

دو انتقاد اساسی… 48

کشف دوباره ارسطو.. 60

ادوار قرون وسطی… 61

دوره رنسانس….. 67

اومانیسم.. 69

دسیدرئوس اراسموس (1466-1536). 74

دورۀ مدرن (1700- تا امروز). 79

ملاحظات مهم در مورد نهضت اصلاحات دینی… 83

فصل سوم: دوره اصلاحات دینی

آناباپتیستها یا جناح چپ نهضت اصلاح دینی. 92

الف. برگزاری شورای ترنت…. 93

ب. راه­اندازی دوبارۀ دستگاه تفتیش عقاید یا انکیزاسیون.. 98

ج. تاسیس جامعه یسوعیان.. 99

مروری بر زندگی اصلاحگران دینی در قرن شانزدهم.. 100

مارتین لوتر (1483- 1546). 102

لوتر و سایر ادیان.. 119

اولریخ تسوینگلی… 122

ژان کالون (1509-1564). 124

مقایسه جریان لوتری با جریان کالونی… 129

فصل سوم: حولات اصلاحی در جهان اسلام155

ستیز با اندیشه در جهان اسلام. 161

جریان اصلاحات دینی در کشورهای عربی (مصر و شامات)  183

شیخ محمد عبده (1266-1323). 192

محمد رشید رضا (1865-1935). 193

عبدالرحمن کواکبی (1295-1320). 193

حسن البنا (1906-1948). 195

سید قطب (1906-1966). 196

جریان اصلاحات دینی در ترکیه. 196

بدیع الزمان سعید نورسی (1873-1960). 197

جریان اصلاحات دینی در ایران.. 200

محمدحسین نائینی (1277-1355ق). 202

امام خمینی (1281-1368). 203

منطقه شبه جزیره هند.. 218

جماعت تبلیغ.. 220

احتمالات در باب علل انحطاط مسلمانان. 221

 

فصل چهارم: شباهتها و تفاوتها224

محور تشابهات: 227

محور تفاوتها و مفارقات: 252

 

فصل پنجم: خاتمه281

ضمائم.. 306

اعلامیه نود و پنج ماده­اى لوتر.. 306

یادداشتى بر “اعلامیه نود و پنج ماده­اى لوتر”.. 322

کتابنامه. 330

 

پیشگفتار
مناسبات تاریخی اسلام و غرب
روابط و مناسبات میان اسلام و غرب مسیحی از دیر زمان فراز و نشیبهای زیادی داشته و این بدان سبب است که هر دو سوی این داستان کمابیش از نقاط قوت و ضعف دیگری آگاه بوده­اند و در پی آن بوده­اند که ضمن استفاده از جهات مثبت همدیگر، از جهات ضعف نیز در چیرگی بر رقیب خود بهره برند. اسلام و تمدن برخاسته از آن، پیشینه­ای درخشان دارد و توانسته است در برهه مهمی از تاریخ، فرهنگ و تمدن بشری را به خوبی رهبری کند و هم اکنون نیز توانمندیهای فراوانی را در خود جای داده که می­تواند برای آینده بشر بس مفید باشد. از سوی دیگر، فرهنگ و تمدن غرب چنان است که هیچ ملتی نیست که از مزایای و عیوب آن در امان باشد؛ خشن و بی­رحم، ماده­پرست و متهاجم که بنیان خانواده­اش سست و لرزان است؛ ولی همین فرهنگ رویه دیگری دارد؛ حکیمان و دانشوران و عالمان و فیلسوفان هنرمندان و صنعتگرانی پرورده که بینان فکری بشر را دگرگون کرده­اند. این فرهنگ به مردم خود سخت­کوشی و نظم و انضباط و وظیفه­شناسی و انتقاد­پذیری را آموخته و از ریاکاری و چاپلوسی فاصله گرفته است؛ جزئی­نگر و قانونگراست؛ به همه استعدادها میدان داده و سیلی از ابداعات و اختراعات نیک و بد را راه انداخته است.[1]

افزون بر این، هم اسلام و هم غرب داعیه­ای جهانی داشته و دارد و نگرانیهایی هم در هر دو سوی این داستان وجود داشته­ است. هجوم قبایل عرب مسلمان به قلمروی امپراتوری روم ایران و پیروزیهای خیره­کنندۀ آنان تا قلب اروپا در فرانسه و نیز در شرق تا دیوارهای چین، موضوعی بوده که همیشه غرب مسیحی را نگران کرده است. جنگهای طولانی و دویست­سالۀ صلیبی در واکنش به این موضوع درگرفت و حتی گفته می­شود که هجوم مغولان نیز به تحریک و تشجیع آنان بود.[2] بدگمانی و سوءظن غرب به همسایگان مسلمان خود در شرق حتی با شکست غرب در جنگهای صلیبی[3] و نیز مواجهه و ملاحظه جهات مثبت در تمدن اسلامی نیز نه تنها کاسته نشد که افزون­تر نیز شد. غرب با اسلام و پیامبر (ص) و کتاب آن و نیز معتقدان به این دیانت جدید به شکلی موهن برخورد کرد و برای مثال از الفاظ موهنی چون ساراسنها[4] و ترکها برای اشاره به انبوه پیروان و هواداران اسلام که اقوام مختلف و با درجات متفاوت فرهنگی و علمی بود، استفاده کرد. این موضوع خاص دوره قرون وسطی نبوده و بعد از آن هم ادامه داشته است.[5]

در این سو نیز به غرب و پدیده­ها و دستاوردهای آن بدبینانه نگریسته می­شد تا جایی که همه نمادهای غرب و سمبلها و نمادهای آن گمراه­کننده و ویرانگر و اغواگر دانسته شد و حتی جمع کثیری از اهل دانش ومعرفت، به پدیدۀ مدرنیته که مزایا و فواید فراوانش در دسترس همگان بود، به مخالفت و عناد پرداختند. هیچ پدیدۀ نو از غرب نبود که آن را دامی مهلک برای ساکنان این سوی جهان ندانند.[6] البته اگر بخواهیم قدری با این گروه همدلی کنیم و به آنها حق دهیم، باید بپذیریم که ورود مظاهر تمدن جدید در جوامعی مثل جوامع ما با این مشکل مواجه بوده که افراد صرفاً به استفاده از آن اکتفا نمی­کردند، بلکه آن را نشانۀ نوعی برتری ساحتهای دیگر می­دانستند و همین موجب نگرانی متدینان شده و شاهد بر این مطلب، آنکه کسانی که برای اولین بار با این مظاهر و پدیده­ها روبرو شدند، از میزان تعهد و التزام دینی­شان کاسته شد و حتی عده­ای از دین خود نیز برگشتند و همین بود که زنگ خطر را برای متولیان امر دین و دینداران مسلمان به صدا درآورد.

در مقام مقایسه جهان اسلام و غرب باید گفت که تمایلات استعماری هم در میان حاکمان مسلمان و هم در میان حاکمان مسیحی هر دو وجود داشته است و چنین نیست که این بدنامی خاص غرب بوده باشد. رفتار فاتحانی مثل سلطان محمود غزنوی،‌ نادرشاه افشار، آقامحمدخان قاجار، در هند و قفقاز و غیره در یغماگری و به تاراج بردن، به سان استعمارگران جدید بود. در عین حال، غرب و شرق تعاملات و داد­و­ستدهای سودمندی در مجموع داشته­اند که اگر این مناسبات از حواشی منفی­اش جدا می­شد، در مجموع وضعیت بشر به شکلی بهتر از وضعیت کنونی بود. امروزه نیز گر چه کسانی چون هانتینگتون پیش­بینی می­کنند (و شاید نه توصیه) که غرب و اسلام سرانجام رو در روی یکدیگر قرار می­گیرند،[7] اما این مواجهه از نظر او میان تمدنهاست نه ملتها.[8] به نظر او، اسلام رقیب سیاسی غرب است. ولی منتقدان فراوانی نیز در مغرب­زمین وجود داشته و دارند که بر این باورند که میان تمدن اسلامی و غربی قرابتهای بسیاری می­توان یافت. هر دو تمدن خاستگاههای نیرومند دینی دارند که از قضا در گذشته با هم رابطه داشته و وامدار یکدیگرند و ریشه­های هر دو تمدن در ادیان ابراهیمی است. بگذریم که کسانی چون یاسپرس از اسلام چنان سخن گفته­اند که گویا اسلام از ظهورات تمدن غربی است[9] (گرچه به یک معنا که مبنایی علمی هم دارد. اسلام دینی غربی است، زیرا از شبه­جزیره عربستان تا سواحل مدیترانه که خاستگاه پیامبران بزرگ آسمانی است، بخشی از غرب دانسته می­شود، همچنان که شرق به نقاط دورتری چون هند، چین و ژاپن اطلاق می‌شود.‌)

نکته دیگری که در مناسبات میان شرق به طور کلی و جهان اسلام[10] به خصوص با غرب باید بدان توجه داشت، آن است که غرب – که عمدتاً مرادمان سیاسیون آن است- از دیرزمان نگرشی خاص به شرق داشته است و به آن، به عالمی برابر و مساوی نگاه نکرده است و به بیان دیگر، آن را «جایی» و «چیزی» می­دانسته که باید شناخت و بر آن غلبه یافت و همین مشکل­ساز شد. شاید بتوان این را یکی از ویژگیهای استشراق بدانیم که هر چند شاید فرهیختگانی که دست­اندرکار شناخت شرق بودند، (و به همین دلیل باید نظر افراطی کسانی را که شرق­شناسان را صرفاً عوامل و پیشقراولان استعمار دانسته­اند، خارج از مرز انصاف دانست) انگیزه­های متفاوتی داشتند ولی سیاست و روح حاکم بر کار آنها تا حدی این­گونه بود.[11]

البته این نگاه نیز در میان بعضی هم در ناحیۀ شرق و هم در ناحیۀ غرب وجود داشته که شرق و غرب دو ماهیت متمایزند و نه شرق می­تواند ازغرب الهام گیرد و نه غرب، و هرگونه تلاش برای سازگاری و هماهنگی میان آنان، سرانجام مطلوبی ندارد. اما این نگرش خوشبختانه در حاشیه است و نگرش غالب آن است که میان دو فرهنگ و تمدن می­توان به نوعی تلائم و سازگاری و داد و ستد دست یافت.[12] از همین روست که در دو سده اخیر در جهان اسلام این موضوع در کانون تأملات متفکران و دلسوزان جهان اسلام قرار گرفته است که چرا جهان اسلام به بلیۀ انحطاط و عقب­ماندگی گرفتار

 

شده است. مگر جهان اسلام با فعال کردن آن تواناییهای بالقوه خود در دوره­‌ای، سرآمد اندیشه و علم و فن در جهان نبود؟

حال با صرف نظر از هر گونه نگرش منفی و بدبینانه به دو طرف این موضوع، این پرسش مطرح می­شود که چرا امروزه جهان اسلام به وضعیت کنونی درآمده است. پیش­فرض هر گونه مقایسه، پذیرش پاره­ای شباهتها و همسانیها میان دو طرف تشبیه و مقایسه است. واقعیت این است که شرق و غرب از دیرزمان و به رغم همه مشکلات و موانع بر سر ارتباطات، تعاملات فکری و غیرفکری عمیق و سودمندی داشته­اند. غرب را نمی­توان جهانی کاملاً متفاوت و بریده و بیگانه از شرق دانست. تا آنجا که شواهد دینی و تاریخی بیان می­کند، همۀ پیامبران بزرگ از شرق برخاستند[13] و خاورمیانه خاستگاه بزرگترین پیامبران و مؤسسان ادیانی بوده است که در غرب شهرت و رواج دارند و از همین مناطق بود که مبلغان و مبشران زیادی به مناطق مختلف اروپا عزم سفر کردند و ضمن تبشیر مردم را به پذیرش مسیحیت ترغیب کردند و البته موفق هم شدند. از این گذشته، شرق و غرب مناسبات تجاری قویی داشته­اند که نمی­توان تأثیر آن را در صرف مراودات اقتصادی و تجاری دانست. تبادل اندیشه از راههای زیادی صورت گرفته و می­گیرد که یکی از آنها سفرهای تجاری و ارتباطات اقتصادی مردمانی بوده که نگرشهای فکری و دینی گوناگونی داشتند. به شهادت تاریخ، تحولات تمدنی در جهان اسلام و پیشرفتهای علمی و فرهنگی تأثیر عمیقی بر غرب نهاد، تا جایی که بزرگترین دستاورد مثبت جنگهای صلیبی برای غربیهایی که به ظاهر در این جنگها شکست خوردند و خسارتهای انسانی و مالی فراوانی متحمل شدند، آشنایی با جهان پیشرفته اسلام بود که غرب را از خواب بیدار کرد و مشتاق جنبه­های اثباتی تمدن خود کرد.

از سوی دیگر، شرق به رغم همه عقب­ماندگیها، صدها سال است که به طور جسته و گریخته از اخبار غرب و دستاوردهای آن آگاه شده و کوشیده است که برای حل مشکلات خود و دفع تعرضات همسایگان ِمتجاوز، از سازو کارهای نظامی مغرب­زمین آگاه شود و از آن به سان برگ برنده­ای استفاده کند. به جرأت می­توان گفت که در جهان اسلام تنها ابزار­های نظامی و برگهای نیرومند جنگی بود که برای فرمانروایان شرقی جذابیت داشته و البته جنبه­های دیگری از هنر که می­توانست اسباب عیش و خوشی اصحاب دربار را فراهم کند. اما به رغم سابقه طولانی این مناسبات و ارتباطات، متأسفانه در جهان اسلام گروهی خود را از نظر منطق نظری و عملی هیچگاه نیازمند غرب ندانستند و گاه با غروری جاهلانه گمان کردند با بی­ارزش کردن ارزشهای واقعی به­دست­آمده در مغرب­زمین که حاصل و دسترنج زحمات فراوان کسانی بود که زندگی و رفاه خود را صرف دانستن و یافتن کرده بودند، می­توانند تشخصی برای خود قائل شوند. این گروه خوش­خیال و ساده­انگار که گویی از همه اخبارعالم بی­خبرند، تصور کرده­اند که همه آنچه غرب به دست آورده، محصول مصادره و غارتگری است. اینان، بر خلاف گروهی دیگرند که تصور می­کنند که در مبادی فکری و عقلی (به ویژه الهیاتی و کلامی) مردمان آن سوی عالم تحولی رخ داده است و همه دستاوردهای امروزی ناشی و ناتج از همان تحول فکری است.

با ملاحظه همه این جوانب، بسیاری از کسانی که بنا به علایق دینی یا سلایق ملی، در اندیشه اعتلای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی جهان اسلام و ایران بوده­اند، این پرسش را مطرح کرده­اند که چرا جهان اسلام، به رغم گذشته درخشان و سوابق تمدنی در وضعیت نامطلوبی به سر می­برد و هنوز هم دورنمای مطمئن و روشنی برای این مناطق وجود ندارد. این گروه کسانی­اند که دیگر صرف افتخار به گذشته نمی­تواند آنان را اقناع کند و بر این نکته تأکید دارند که اگر این بخش از جهان فاقد سابق درخشانی بود، شاید وضعیت موجود را راحت­تر می­پذیرفتیم ولی آن گذشته درخشان و این شرایط فعلی هم به لحاظ نظری وهم به لحاظ عملی ناپذیرفتنی است. به بیان دیگر، رشد و شکوفایی تمدن و فرهنگ غرب طی سده­های اخیر که شکلی اعجاب­انگیز و خیره­کننده و فراگیر داشته، همیشه این پرسش را در سطوح مختلف نخبگان و توده­های مردم مطرح کرده است که راز این تحول بزرگ در چیست. این مسئله آن قدر واضح و انکارناپذیر است که هیچ یک از نقاط منفی یا منفی­بافیها علیه این تمدن نمی­تواند سئوال و پرسش مذکور را بلا­محل کند. قطعاً کسانی که در این سوی گیتی رخدادهای آن سوی جهان را نظاره می­کنند، بنا به سوائق فکری، دینی و ملی خود دیدگاههای متفاوتی دارند. این مسئله زمانی برای ما جنبه جدیتری می­یابد که سوابق تمدنی درخشان خود را در نظر می­گیریم و با حسرت از گذشته و تأسف بر حال بدان می­نگریم.

حال اگر نگاهمان را به شرایط خاص ایران معطوف کنیم، در صد و پنجاه سال اخیر این سؤال همواره فراروی اندیشوران ما بوده است. وقوع جنگهای خانمان­سوز با روسیه و انعقاد دو قرارداد گلستان و ترکمانچای هر چند از دیدگاه بسیاری فقط حامل پیامدهای منفی و ویرانگر بود، ولی از منظری دیگر باید همین جنگها و شکستهای خوارکننده را به سال سیلی­های سختی بدانیم که جامعۀ عقب­مانده و راکد ایران را به بیداری واداشت. کافی است نگاهی به یادداشتهای مختلف جهانگردان یا ایرانیان سفرکرده به فرنگ بیندازیم وعمق عقب­ماندگی و ناامیدی و استیصال آنان از بهبود وضعیت را دریابیم. با این نگاه، شاید بتوانیم این حملات و شکستهای پی در پی را – در عین تلخی و ناگواری – موهبتها و الطافی بدانیم که شکلی مخوف وهولناک داشت، ولی سرآغازی بود برای بیداری ایرانیان و اندیشیدن آنان در باب علل وعوامل عقب­ماندگی.

در مواجهه با این وضعیت اسفبار، عده­ای تنها آیه یأس خوانده­اند و هر گونه امیدی را نابجا دانسته­اند. کسان دیگری که کور سویی از امید داشته­اند، در حل این مشکل تاریخی راه­حلهای متفاوتی ارائه کرده­اند. جمعی بر این باور بوده­اند که ما باید یکسره از تمام ارزشها و سنتهای دینی و ملی­مان دست برداریم و پس از وداع کامل با گذشته، همچون لوح سپیدی شویم در اختیار ارزشهای تمدنی مغرب زمین. در نظر این گروه، میراث تمدنی ما امروزه کاملاً عقیم است و مغرب­زمین بستۀ کاملی است که باید یکسره آن را پذیرفت تا به دستاوردهایی مشابه دست یابیم. شاید عده­ای تصور کنند که این گروه لزوماً و تنها برای تحقیر ملی شعارهایی مثل این که «از فرق سر تا نوک پا باید غربی شد،» داده­اند.[14] شاید این مطلب در مورد عده­ای نیز به واقع صادق باشد، ولی نباید آن را به همه تعمیم داد. وجه دیگر این انگاره، ناشی از مبانی فلسفی و معرفت­شناسانه غرب است که بر این نکته تأکید دارد که آنچه غرب را غرب کرد، مجموعه­ای از مؤلفه­هاست که به سان منظومه­ای در کنار یکدیگر قرار گرفته­اند و چون اجزای یک مرکب در یک فرایند شیمی، عمل می­کنند. اما در سوی دیگر نیز کسانی بوده­اند که حل مشکل را در خود جستجو می­کرده­اند و بر این باور بوده­اند که خطاست که نسخه بیماری را به بیمار دیگری بدهیم و ساده­دلانه منتظر بهبود بیمار باشیم. حال آیا این دو دیدگاه را نمی­توان دیدگاههایی افراطی دانست که هر یک حظی از صواب و بهره­ای از درستی را در خود جای داده است؟ اگر چنین باشد ما زمانی خواهیم توانست به بازسازی هویت ملی و دینی خود موفق شویم که ابتدا عناصر مثبت خودی را با عناصر مثبت بیرونی درهم آمیزیم و سپس با همتی همگانی، خواهان زندگی بهتری باشیم.

در اینجا دیدگاه افراطی دیگری هست که تمامی گناه و تقصیر را به گردن دیگرانی می­اندازد که ضمن بستن همۀ راههای تعالی و رشد، به یغماگری و چپاول دیگران از جمله کشور ما پرداختند. در تحلیلی واقع­بینانه هرگز نباید نقش منفی و ویرانگر عوامل بیرونی را دست کم گرفت و از آزمندی و ولع آنان برای غارتگری و چپاول غافل شد. رقابتها و حسادتها که خاستگاههای شخصی، ملی و دینی و غیره دارد و چه بسا کار را به خشونت و وحشیگری و جنگ و جنایت بکشاند، موضوعی است که همیشه وجود داشته است، اما نباید فراموش کرد که بسیاری از اوقات همین دشمنان عاقل بوده­اند که کسانی یا قومی را بلند کرده­اند و به همین دلیل بوده که در ادبیات کهن ما نیز به درستی و زیرکی گفته­اند که دشمن دانا بلندت می­کند و دوست نادان بر زمینت می­زند. با این حساب، نباید اولاً وجود دشمنی­ها و رقابتهای ناسالم را انکار کرد – موضوعی که عده­ای آن را انکار کرده­اند و یکی از عوامل مهم عقب­ماندگی را نادیده گرفته­اند و در نتیجه، نقش عامل درونی را چنان پررنگ کرده­اند که گاه موضوع تا مرز سرخوردگی و نومیدی پیش رفته است – و از سوی دیگر، نباید دچار آفت خودفریبی شد و همه عیبها و مشکلات را از چشم دیگران دید. آدمی اگر بیمار شد، نباید دچار عارضه انکار بیماری شود یا از آن شرم داشته باشد و نیز نباید اگر محیط ناسالم و غیربهداشتی است، بدان بی­اعتنا باشد. در نتیجه، هم باید واقع­بینانه به درون و عارضه حاصله بپردازد و هم به فکر پاک­سازی بیرون و نفی عوامل مزاحم و مخرب باشد.

*     *      *

پرسش اصلی در این رساله
آنچه در این نوشته در صدد بررسی آنیم، این پرسش است که کدام مبادی فکری، نقطه آغاز تحولات و سنگ زیربنا در مغرب زمین در دوره مورد بحث بوده است؟ آیا تحولات «درون­دینی» موجب تحولات عمیق در سایر عرصه­های اندیشه شد یا، به عکس، تحولات فلسفی و تطورات اجتماعی موجب بروز تحولاتی در نگرش دینی شد؟ یا آن که ارتباطی دو سویه و نوعی تقارن میان آن دو برقرار بوده و هر دو بر یکدیگر تأثیرگذار بوده­اند؟ به بیان دیگر، آیا نهضت اصلاح دینی به طور عام و اصلاحات پروتستانی به معنای خاص، علت و سرمنشأ تحولات اساسی در غرب در این دوره و دوره متأخر بود و همو بود که غرب را غرب کرد یا آنکه خودش معلول تحولات فکری و اجتماعی بود؟ یا آن که هر دو،‌ دو جریان موازی بودند که گاه بر یکدیگر تأثیر و تأثر داشتند. اگر فرض نخست را بپذیریم، آیا لزوماً چنین است که در جوامع به خصوص جوامع دینی هر گونه تحول در ساحتهای مختلف اجتماع باید از مسیر تحولات در اندیشه دینی رخ دهد؟ اصلاً چرا اصلاحات دینی و پروتستانی در قرن شانزدهم رخ داد؟‌ وقوع این امر بر حسب صدفه و اتفاق بود یا آن که لازمه جبری شرایط محیطی بود؟ آیا در غرب نهضت اصلاح دینی در صد سال قبل از دوره اصلاحات امکان وقوع داشت یا نه؟‌ اگر نداشت – گو اینکه بعضی از محققان گفته­اند-[15] چرا نداشت؟ حرفهای لوتر و امثال او، تقریباً همان حرفهایی است که از دویست سال قبل کسانی با همان خلوص و رسایی در جهان مغرب زده بودند و چنان بر آن اصرار ورزیده بودند که کلیسای کاتولیک چاره­ای کنار گذشتن قاعده محبت و عشق، و توسل به داغ و درفش و چوبه دار و سوزاندن ندید. آن جریان به راحتی سرکوب شد و نتوانست دوران­ساز باشد، گرچه الهام­بخش بود.

پرسش دیگر آن است که آیا تحولات دینی در اسلام معاصر، تحولاتی «درون­دینی» است که می­تواند بر ساحت فکر و اندیشه در جهان اسلام اثر بگذارد، یا آن که «برون دینی» و ناشی از تحولات دیگری است و در این صورت، اگر تحولاتی در اندیشه رخ دهد، باید منتظر بازتابهای آن در اندیشه دینی باشیم و گر نه، یا تفکر دینی ما عقیم و نازاست یا چندان بی­عیب و نقص که نیازمند هیچ تحولی نیست.

به هر تقدیر، در میان کسانی که تجربیات بیرونی را پیش روی نهاده­اند و معتقدند باید از آن بهره گرفت، عده­ای تصور کرده­اند که توفیقات تمدن مغرب­زمین از آن زمان رخ داد که غرب در اندیشه دینی خود تجدید نظر کرد و الهیات خاصی را جانشین الهیاتی دیگر کرد. در هر جامعه­ای که جامعه دینی تلقی شود و دین در جامعه، فرهنگ و سیاست تأثیرگذار باشد، نگاه الهیاتی بر همه چیز تأثیرگذار خواهد بود و هر گونه پیشرفت یا پسرفت تحت تأثیر آن خواهد بود. با این نگاه تصور شده است که غرب تا زمانی که نگاه دینی کاتولیکی و اسکولاستیکی بر آن فرمانروایی می­کرد، به دستاوردی بیش از استبداد دینی، عقب­ماندگی اجتماعی و اقتصادی دست نیافت و همین که از این نگرش خسته و سرخورده شد، و نگاهی اصلاح­طلبانه و پروتستانی با مبانی محکم الهیاتی را پذیرفت، به ناگاه افقهای امید وپیشرفت را در برابر خود مشاهده کرد. حال در جهان اسلام و در کشور ایران اگر خواهان تحولی اساسی در ساحت فرهنگ، اجتماع، سیاست و اقتصاد هستیم عین همین داستان باید تکرار شود، زیرا به قول حکیمان، حکم الامثال فیما یجوز و فیما لایجوز واحد. از همین روست که این گروه معتقدند یگانه حل مشکل ما روی آوردن به اسلامٍ پروتستانی است. کسانی که تجربه اصلاحات پروتستانی را تنها نسخه مفید برای تحولات فکری در جهان اسلام در دوره معاصر می­بینند، دو پیش­فرض در کلامشان هست که اثبات نشده و شاید اصلاً به مرحله اثبات نرسد یا خلافش صدق کند که عبارتند از:

 

نخست آن که غرب را نوع نگاه دینی – یعنی پروتستانی­اش- متحول کرد و تا زمانی که این نگاه پدید نیامد، حتی با گذشت صدها سال و تحولات فراوان اجتماعی، سیاسی و دینی، اتفاقی نیفتاد.
و دوم آن که ما نیز برای دست­یافتن به آنچه غرب به دست آورد، باید راه آنان را طی کنیم و هیچ راهی فرارویمان نیست جز این راه.
 

ما در این نوشته در صدد بررسی و کاوش ابعاد دو نکته هستیم:

نخست آن که آیا شکوفایی کنونی تمدن غرب (و در نقطه مقابل، عقب­ماندگیش در قبل از دوره مدرن) صرفاً معلول نگاه دینی و الهیاتی­اش بود؟ آیا نمی­توان گفت که جریانی فکری و نیرومند در غرب شکل گرفت که در گذشته دیرینه­اش ریشه داشت و همین جریان بر تفکر دینی هم تأثیر گذاشت و آن را دگرگون کرد؟ البته از آنجا که همۀ تحولات در ساحت اجتماع بر یکدیگر تأثیرگذارند، تفکر دینی هم در عین تأثیرپذیری، بر تفکر فلسفی­اش تأثیر گذاشت و بدین سان، رابطه­ای دو سویه میان فلسفه و الهیات برقرار شد و هر دو در نیرومندشدن همدیگر سهیم شدند. رابطه میان این دو بخش چنان قوی است که امروزه نیز نمی­توان فلسفه غربی را بدون الهیات مسیحی به خوبی درک کرد، زیرا این فلسفه در خاستگاهی الهیاتی نشو و نما یافته است و از سوی دیگر، الهیات نیز در بستری کاملاً فلسفی رشد کرد تا جایی که اولین سخن در یکی از مهمترین منابع تفکر مسیحی، سخنی است که از ساحت فلسفه به عاریت گرفته شده است.[16]

دوم آن که همان نگاه به عینه برای ما کافی و ضروری است و نسخه­ای که برای آن بیمار نوشته شده است، عیناً برای بیمار دیگر هم باید استفاده شود؟ در این صورت، هر دو جامعه، به رغم تفاوتها در باورها و نگرشها و منش و اخلاق در شرایط یکسانی هستند یا آنکه شاید آن نسخه شفابخش، سم مهلکی برای دیگری یا دارویی فاقد تاثیر باشد؟

*   *   *

اصطلاحات
اصلاح/رفرم: اصلاح از ریشة صلح به معنای بسامان کردن است، چنانکه در کتب لغت آمده است:‌ «الصلاح ضد الفساد»[17] یا «صلح، زال عنه الفساد و صلح الشیی کان نافعاً او مناسباً و اصلح فی عمله و امره اتی بما هو صالح نافع» (معجم الوسیط). کلمه رفرم نیز گرچه معنای متفاوتی دارد (شکل دادن مجدد به چیزی) ولی در مجموع، موارد استعمال آن یکی است. البته در اینجا میان دو کلمه reformist و کلمه reformer باید فرق است که شاید در مورد اولی، تعبیر به «معتقد به اصلاح» و در مورد دومی «اصلاحگر» یا کسی که وارد عرصه اصلاح می­شود، مناسب باشد.

اصلاح دین یا دینی: به هنگام بحث در باره اصلاح دین یا اصلاحات دینی یا مصلحان دینی باید دید که این اصلاحات، وصف دین است و این دین است که به عارضه­ای گرفتار آمده و لاجرم باید اصلاح و درمانش کرد یا چیز دیگری باید هدف اصلاح قرار گیرد و با استفاده از دین و با برخورداری از ابزار دین به اصلاح امر دیگری بپردازیم. در این صورت دین نقش یک طبیب را دارد، ولی در حالت اول دین به سان بیمار است. قاعدتاً برای کسانی که ایمانی وفادارانه به دین دارند، اصلاح دین امری نادرست و خطاست اما کسی که به دین به سان پدیده­ای مانند سایر پدیده­های اجتماعی می­نگرند، و به وحیانی بودن و آسمانی بودن تعلق خاطری ندارند، منطقی است که اینگونه تصور کند که خود دین باید درمان شود؛ چنانکه گاهی اوقات این نهاد خانواده است که آفت­زده می­شود و باید از آن آفت­زدایی کرد. البته گاهی این اصطلاح برای اصلاح «تفکر دینی» به جای خود دین به کار می­رود. در این صورت، احیا و اصلاح تفکر دینی گاهی به معنای زدودن بدعتها و رسوباتی است که به جان دین افتاده است و گاهی به معنای احیای معنویت دین و گاهی نیز به معنای بازگشت به کتاب و سنت به منظور ساختن بنای فکری و اعتقادی جدیدی است که متناسب با تصویر و تجربه­ای که انسان امروز از جهان و انسان است. از هواداران تفسیر اول می­توان به ابن­تیمیه و سلفیون اشاره کرد و از هواداران تفسیر دوم به امام محمد غزالی، و از هواداران تفسیر سوم به کسانی چون اقبال لاهوری (1256-1317)، ابوالکلام آزاد (1888-1958) و امین الخولی. اصلاح دین نیز که با ابزار نقد صورت می­گیرد، گاهی به شکل نقد درونی است و گاهی به شکل نقد بیرونی. نقد درونی آن است که از موضع ایمان و با هدف توانمند کردن هر چه بیشتر دین در ساحت اجتماع و ضمن همدلی با دین صورت می­گیرد و نتیجه­اش نیز تقویت جایگاه دین است. اما نقد بیرونی از ناحیۀ نامومنان به دین و با هدف زدودن اندیشه­های دینی و دینداران و بی­اعتبار کردن اندیشه دینی است که از مهمترین منتقدان از این دست می­توان از فویرباخ، راسل و فروید نام برد.[18]

احیا/احیاگری: احیا به معنای زنده کردن، اصطلاحی فقهی است که مراد از آن، آبادکردن زمینهای موات و بایر است. در حدیث آمده است من احیا ارضا میتاً فهی له (….). اصطلاح احیاگری هم اکنون هم مفادی اجتماعی دارد و هم مفادی دینی. در گذشته از واژه اصلاح کمتر استفاده می­شد، گر چه در احادیث مواردی مثل «و لکن ارید الاصلاح فی امتی جدی و ابی» کم نیست و بیشتر از واژه احیا استفاده می­شد. این واژه نام کتاب بسیار مهم ابوحامد غزالی (450- 505) است. اثر مذکور پس از تألیف، به سرعت در جهان اسلام از هندوستان تا قرطبه در آندلس منتشر شد و موافقان و مخالفان فراوانی داشته و دارد و از این جهت از معدود کتابهای تاثیرگذار و موج­آفرین در جهان اسلام تاکنون است. مخالفت با کتاب در حدی بود که کسانی در غرب اسلامی (مغرب و آندلس) کفر و زندقه­اش دانستند و دست به دامن حاکمان شدند تا نسخه­های آن از دسترس مردمان خارج و از جمله در مسحد جامع قرطبه سوزانده شود و کسان دیگری چندان بدان ارج نهادند که این مثل معروف شد که «بیع اللحیه و اشر الاحیا.» این کتاب بارها، شرح، تلخیص و ترجمه شده است که از مهمترین آثار در این باب از کتاب المحجه البیضاء فی تهذیب الاحیاء اثر فیض کاشانی باید نام برد.[19]

شرق و غرب: شرق به دو معنای متفاوت در سیاقهای مختلف به کار می­رود. در حوزه ادیان و اصطلاح­شناسی آن، هنگامی که صحبت از شرق و غرب می­شود مراد شرق و غرب آسیاست و لذا ادیان شرق، شامل هندوئیسم وبودیسم و امثال آن می­شود ولی ادیان ابراهیمی که همگی در غرب آسیا ظهور یافتند، ادیان غربی به حساب می­آیند؛ اما اصطلاح شرق و غرب امروزه در دانش جغرافیا مفهوم متفاوتی دارد که همگان آگاهند و در این صورت، همه ادیان مذکور در شرق نشو و نما یافتند. اما شرق­شناسی به معنای مطالعه شرق توسط غربیان به عنوان چیزی دیگر با روش عینیت علمی و به دور از پیش­داوریها و هرگونه دستکاری ذهنی، به عنوان مجموعه فرهنگها و تمدنهایی است که نه تنها از نظر جغرافیایی درجای دیگری قرار دارند، بلکه فرقی ماهیتی با تمدن غرب دارند.[20] این رشته علمی در دهه­های قبل، چهره­های شاخص و بسیار مهمی داشته است و تحقیقات ارزشمند و گاه منحصر به فردی توسط مستشرقان صورت گرفته است؛ گر چه به نظر می­رسد که شرق­شناسی[21] و نسل مستشرقان در حال انقراض است و البته این موضوع به دلایل مختلفی می­تواند باشد، ولی لزوماً به معنای پایان تحقیقات غربیان در حوزه­های مذکور نیست.

غرب مسیحی: به منطقه­ای گفته می­شود که تحت هدایت دینی کلیسای رم بود و از نظر معنوی و سیاسی، نقطۀ مقابل کلیسای ارتدوکس شرق است که رهبری کلیسای شرق از جمله در روسیه و بالکان را به عهده داشته است.

سلفی: عنوانی است که به هواداران تفکری در جهان اسلام داده می­شود که تنها راه نجات در جهان معاصر را در بازگشت به گذشته و پیروی از سلف صالح و اندیشه های آنان با حذف زواید و اضافات در دورانها مختلف می­داند. البته هواداران این تفکر لزوماً نظرگاههای واحدی نداشته­اند و افراد و گروههایی مختلفی چون وهابیت، اخوان المسلمین و غیره را فرا می­گیرد.

روحانی:[22] کسی که جایگاه مهمی نزد خداوند دارد و می­تواند به نوعی واسطه­گری کند. البته موقعیت و اعتبار این دسته در ادیان مختلف متفاوت است و حتی در یک دین نیز ممکن است افرادی شان بالاتر و والاتری داشته باشند. البته این گونه نیست که همیشه، متولیان امر دین، روحانی به معنای فوق باشند. به همین جهت، در کلیسای پروتستان از واژه خدمتگذار[23] و در جهان اسلام از واژه عالم استفاده شده است که فاقد بار معنایی فوق است.

پروتستانتیزم: جریان و نهضتی دینی در غرب مسیحی در قرن شانزدهم که مهمترین نتیجه و حاصل نهضت اصلاحات دینی بود. این کلمه در اصل از ریشه پروتست به معنای اعتراض گرفته شده است که اشاره به اعتراض جمعی از امیران آلمان به تصمیمات گرفته­شده در مجمعی در آلمان علیه جریان اصلاحات دینی دارد.

نهضت اصلاح دینی: جریانی تحول­خواه در قرن شانزدهم که خواستار تغییر و تحول اساسی در منش و روش کلیسای کاتولیک با بازگشت و الگو گرفتن از گذشته بود. معمولاً آغاز نهضت اصلاح دینی در غرب را نصب مواد نود و پنج­گانه[24] به دست لوتر بر در کلیسای ویتنبرگ می­دانند. باید توجه داشت که آیین پروتستان محصول و نتیجه نهضت اصلاح دینی قرن شانزدهم است.

بنیادگرایی: بنیادگرایی یا اصول­گرایی در غرب و جهان اسلام با معانی و فحواهای نسبتاً متفاوتی به کار می­رود. در جهان اسلام، بنیادگرایان از یک سو تحت تأثیر اندیشه­های وهابی بودند که داعیه تطهیر و پیراستن عقاید داشتند و نیز تعالیم سلفی کسانی مانند عبده که اسلام اولیه را با مطلوب امروز که اسلامی عقلگرا و انسانی است، سازگار می­دید. البته این دو رگه اصولگرایی بعدها از یکدیگر دور شدند؛ چه سلفیه هر چه بیشتر پرچمدار فعالیت انقلابی شد و وهابی­گری مظهر محافظه­کاری سفت و سخت.[25] اما بنیادگرایی در غرب عنوان عام جنبشی الهیاتی در قرن بیستم است که در میان پروتستانهای محافظه­کار شمال امریکا پدید آمد که از ویژگیهای آن، تأکید بر وحی و مرجعیت ظاهری کتاب مقدس و خطاناپذیری آن، جدایی از سایر شاخه­های مسیحی و نوعی استقلال­طلبی و تأکید بر تقدس و پارسایی شخصی در برابر مسائل اجتماعی است. این اصطلاح در دهه 1920 برای توصیف کسانی به کار می­رفت که به نوعی به پروژه «بنیادها»ی ایمان مسیحی کمک مالی می­کردند، به ویژه آن دسته از باورهایی که در مجموعه دوازه جلدی «بنیادها» چاپ شد و برای هزاران کشیش و غیره فرستاده شد. این جریان در امریکا نفوذ زیادی دارد و از پرنفوذترین هوادارانش، بت رابرتسون، چهره سرشناس تلویزیونی و نامزد ریاست جمهوری حزب جمهوری­خواه در سال 1988 است. [26]

مدرنیته و مدرنیسم: اصطلاح مدرنیته به لحاظ مفهومی از مدرنیسم متفاوت است. مدرنیته «رویداد» و واقعه­ای خاص است که در زمانی در غرب رخ داده است و مخصوص کسانی است که جهان­نگری خاصی داشتند، اما مدرنیسم فرایندی است که در نهایت به مدرنیته انجامید یا به عبارتی، نوعی «نگاه» است که خاص یک منطقه جغرافیایی یا محدوده زمانی نیست. با تفکیک میان این دو باید دید این مدرنیته بود که مدرنیسم را پدید آورد یا به عکس؟ در فرض دوم جامعه ما هم می­تواند مدرن شود اما اگر مدرنیته، مدرنیسم را به وجود آورد، باید همان واقعه را تکرار کرد تا تفکر خاص آن ایجاد شود و مدرنیسم از آن نتیجه گرفته شود.

 

[1] داوری، درباره غرب، فصل اول و دوم.

[2] مغولها غیر از کشتار مردم و نیروهای جوان کاری، بسیاری را نیز که کاردان بودند به مناطق خود گسیل کردند و عده­ای دیگر را نیز در قشون­کشیهای خود به کار گرفتند و بسیاری موارد، از سپر انسانی برای پیشبرد اهداف خود استفاده کردند. به نظر عده­ای از محققان، ‌حمله مغول یکی از عواملی بود که موجب شد برتری علمی و فرهنگی شرق به غرب انتقال یابد. گفته می­شود که اگر جهان اسلام سپر بلای مغولها نشده بود، سپاهیان آنان به مرزهای ایتالیا و آلمان رسیده بودند، و شاید هرگز رنسانس اتفاق نمی­افتاد و کی­یف و فلورانس نیز به سرنوشت مسکو و بغداد گرفتار می­شد (زیباکلام، ما چگونه ما شدیم؟ ص 187).

[3] . اسلام از ابتدا نزد اروپائیان به مثابه یک مشکل و تهدید نگریسته می­شد و این نگرش همیشه بر روابط و تصمیم­گیریهای دو طرف به طور محسوس و نامحسوس سایه­افکن بوده است. در قرن شانزدهم نیز اسلام در لباس ترکهای عثمانی و نه اعراب سابق، مشکل بزرگی برای اروپا به حساب می­آمد، به گونه­ای که به گفته برنارد لوس (Bernard Lohse, p. 4): «تاریخ لوتر و نهضت اصلاح دینی باید در این سیاق و بستر عامتر بررسی شود» (31ّFrancisco, Martin Luther and Islam, p. ). لوتر سه دهه بعد از فتح قسطنطنیه به دست سپاهیان عثمانی در سال 1453 دیده به جهان گشود. هجوم همه جانبه و بی­امان ترکان عثمانی، کاتولیکها را متقاعد کرده بود که باید جنگ صلیبی دیگری به قصد فتح قسطنطنیه و سرزمین مقدس در فلسطین به راه انداخت. اومانیستها و پروتستانهای اولیه علاوه بر پذیرش موضوع جنگ دفاعی، به مطالعه عثمانیها و دینشان پرداختند و حتی عده­ای خوشبینانه موضوع فعالیتهای میسیونری در میان آنان را به پیش کشیدند (Ibid, p. 32). همین ترس و وحشت عمیق از اسلام، از پذیرش اهمیت شایان تبادلات غنی فرهنگی و علمی میان جهان اسلام و مسیحیت مانع شد. تنها به وسیله تأثیر اسلام بود که غرب مسیحی امکان آشنایی با بخش عظیمی از میراث فرهنگی یونان باستان را یافت که مدتها به شکلی ناشناخته در صومعه­ها بدون استفاده مانده بود و بر آن رنگ شرک و کفر زده بودند. افزون بر این، اعراب اروپا را به استفاده از کاغذ آشنا کردند که تأثیرش بر جنبش رنسانس و اصلاحات زیاد بود.

 

[4]  ساراسن (Saracen) در فرهنگ اروپایی به معنای اعراب بادیه­نشین است. در دایره­المعارف فارسی ص 1220 آمده است: «نامی که یونانیان و رومیان متأخر به مردم چادرنشین بیابان سوریه و عربستان که مزاحم مرزهای امپراتوری روم در جانب سوریه بودند، اطلاق می­کردند و سپس به عربها و توسعاً – خاصه در موارد مربوط به جنگهای صلیبی – به مسلمانان به طور کلی اطلاق می­شد (اصطلاح غالب در مورد مسلمانان اسپانیا و پرتغال مورها بود.)…عاقبت اعراب شمالی و عربهای بین­النهرین و مرزهای ایران تحت این عنوان درآمدند. پس از تأسیس دولت اسلامی، بیزانسها همه اتباع مسلمان تابع خلفا را ساراسن خواندند و این تسمیه تا اواخر قرون وسطی و حتی پس از سقوط خلافت بغداد هم معمول بود و به وسیله بیزانسیها از طریق جنگهای صلیبی وارد اروپای غربی گردید و در مورد همه عربها و محصولات ممالک شرقی رواج یافت.»

[5] در این خصوص مقاله تحقیقی زیر قابل اهمیت است:

Talat, Asad, “Euroe against Islam: Islam in Europe” in Addrow Rippin (ed.), World Islam, pp. 15-28, Quoted in The Muslim World 87 (2) (1997): 183-95.

[6]  جالب این که ابتدا این پدیده­ها با دشمنی و خصومت سخت مواجه شد و رفته­رفته از دامنۀ مخالفتها کاسته شد تا جایی که استفاده از آن واجب و لازم دانسته شد.

[7] nations

[8]  فرانسیس فوکویاما در کتاب پایان تاریخ­؟ با استفاده از نظریه هگل، معتقد بود که فرو ریختن دیوار برلین به طور اجتناب­ناپذیری به پیروزی جهانی لیبرال دموکراسی و مصرف­گرایی سرمایه­داری می­انجامد؛ اما چند سال بعد و به دنبال حوادث خونین در بالکان بوسنی و هرزگوین و بروز اختلافات میان صربها و مسلمانان، ساموئل هانتینگتون با نظریه مذکور مخالفت کرد و از نبرد تمدنها خبر داد (نگاه کنید به:Mojeeb R. Khan, “The Western Worlds: ‘End of History’, or the ‘Clash of Civilizations?’” in Qureshi, E. (ed.), The News Crusades; constructing the Muslim Enemy. New York: Columbia University: 2003. P. 170). هانتینگتون برای اولین بار در سال 1993 در مقاله­ای در مجله معتبر فارن افیرز زیر عنوان «برخورد تمدنها» به طرح این موضوع پرداخت. واکنشها به این مقاله از دهه 1940 تا آن زمان بی­سابقه بود. این مقاله نگرانیهای زیادی بابت پیامدهای احتمالی آن، در میان هواداران صلح در جهان ایجاد کرد: «استدلال من درباره اینکه مهمترین و خطرناکترین بعد سیاست جهانی که در حال شکل­گیری است، برخورد میان گروههایی از تمدنهای گوناگون خواهد بود، برخی افراد را تحت تأثیر قرار داده بود، توجه گروهی را به موضوع جلب کرده بود، عده­ای را ترسانده یا عصبانی کرده بود و باعث حیرت جمعی دیگر شده بود (هانتینگتون، برخورد تمدنها و بازسازی نظم جهانی، ص 22). وی در تحلیلی از جهان پس از جنگ سرد، معتقد است که اگر در گذشته نزدیک، چالشها ویژگی ایدئولوژیک، سیاسی و اقتصادی داشت، در دوره پس از جنگ سرد، چالشهای دیگری در سطح بین‌المللی بین تمدنها و فرهنگها رخ خواهد داد که یک سر این مناقشه تمدن غربی است و یک سر دیگر تمدن اسلامی و تمدن کنفوسیوسی و پنج تمدن دیگر و این برخورد اجتناب­ناپذیر است. (هانتینگتون، مقاله اصلی «برخورد تمدنها»، ص 25). این دیدگاه مخالفان سرسختی در جهان اسلام داشته که از جمله آنها ادوارد سعید، نویسنده کتاب شرق­شناسی، است که نظریه وی را چالش نادانیها دانسته است.

[9] یاسپرس، آغاز و انجام تاریخ، فصول ششم و هفتم، صص 31- 102 و داوری اردکانی، درباره غرب، ص 12

[10] در سراسر این نوشته، مراد ما از شرق و جهان اسلام یکی است، مگر مواردی خاص که شرق معنای عامتری دارد و تمدنهای هندی، چینی، ژاپنی و غیر را شامل می­شود که در این موارد توضیحات و قرائن لازم وجود دارد. مراد ما نیز از غرب، غرب مسیحی است که عمدتاً شامل کشورهای اروپایی و نیز در دوره جدید، امریکاست. به بیان دیگر، دو طرف بحث و بررسی در این رساله یکی تمدن اسلامی و دیگری تمدن مسیحی غربی است که امروزه ادعای مهتری دارد.

[11] رک به داوری اردکانی، «ویژگیهای روحی و معنوی غرب»، درباره غرب، ص 3

[12] جرج سارتن می­گوید:‌ «…مسلم است که آفتاب تمدن از مشرق طلوع کرده است. ضرب­المثل “از خاور روشنایی برخاست و از باختر قانون”، بسیار پرمغز و با معناست. بگذار بی­پرده بگویم که هدف من در اینجا نشان دادن کمک بزرگی است که مردم مشرق­زمین به تمدن ما کرده­اند. حتی اگر علم را کانون و مرکز این تمدن بدانیم. ما عادت کرده­ایم که تمدن خود را غربی بدانیم و آداب و رسوم غربیان را به رخ شرقیان بکشیم. این که گفته می­شود خاور، خاور است و باختر باختر، و این دو هیچ گاه به هم نخواهند رسید، تصوری است نادرست. شرق و غرب را غالباً روبروی هم قرار می­دهند و حال آن که اختلاف اصولی میان آنها نیست و عاقلانه­تر است که گفته شود خاور و باختر نماینده دو قیافه و شاید دو خوی مختلف یک فرد انسانی هستند» (سارتن، سرگذشت علم، ص 181 با تلخیص).

[13] . توجه به این نکته شایسته است که شرق به دو معنای متفاوت در سیاقهای مختلف به کار می­رود. در حوزه ادیان و اصطلاح­شناسی آن، هنگامی که صحبت از شرق و غرب می­شود مراد شرق و غرب آسیاست و لذا ادیان شرق شامل هندوئیسم وبودیسم و امثال آن می­شود ولی ادیان ابراهیمی که همگی در غرب آسیا ظهور یافتند، ادیان غربی به حساب می­آیند اما اصطلاح شرق و غرب امروزه در دانش جغرافیا مفهوم متفاوتی دارد که همگان آگاهند و در این صورت، همه ادیان مذکور در شرق نشو و نما یافتند.

[14] . دکتر زریاب خویی معتقد است که اشخاصی مثل تقی­زاده و آخوندزاده را باید در محیط زندگی خودشان قضاوت کرد: بدون در نظر گرفتن محیط دوران ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه و فتح­علی­شاه نمی­توانید درباره آخوندزاده قضاوت کنید و به یک قلم بگویید که کافر و بی­دین مطلق بود و به کلی غربزده بود. از نظر ما، می­گوییم که آخوندزاده می­خواست خط را تغییر دهد و همه چیز را تغییر بدهد و اسلام را از بین ببرد. وقتی محیط تا اندازه­ای عوض شد، همین آقای تقی­زاده که در آن بحران مشروطیت می­گفت باید روحاً و جسماً فرنگی شد، بعد عوض شد و استغفار کرد. منتهی الان در جراید آن استغفار را نمی­گویند. وی بعداً در سخنرانیش در تهران گفت که واقعاً اشتباه کرده است. آن تندرویها و افراطها که به نظر ما بی­معنا می­آید، محصول آن دوره بود (رک گفتگو با عباس زریاب خویی، ص 65).

[15] Barth, The Theology of John Calvin, p. 63-68

[16] . در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود. همان در ابتدا نزد خدا بود. همه چیز به واسطه او آفریده شد و به غیر از او چیزی از موجودات وجود نیافت. در او حیات بود و حیات نور انسان بود و نور در تاریکی می­درخشید و تاریکی آن را درنیافت (انجیل یوحنا).

[17] ابن­منظور، لسان العرب و فیروزآبادی، القاموس المحیط.

موضوعات: بدون موضوع
[یکشنبه 1398-07-14] [ 12:04:00 ق.ظ ]